دیشب پسرم تب کرده بود و مریض بود. ساعت حدودای 12 بود که بیدارش کردیم بهش دارو بدیم تبش پایین بیاد. وقتی بیدار شد با چشمانی نگران ما را نگاه میکرد. بعد هی تند تند پشت سر هم میگفت اینقدر سریع دوست ندارم. میگفتیم چی سریعه. میگه همه چی سریعه. اینقدر سریع دوست ندارم. گفتم بریم دکتر گفت آره . اینجا نباشیم. اینجا همه چی سریعه. این بمب ر ا بردارید. پسرم داشت هضیان میگفت. چیزی را میدید که وجود نداشت. حسی داشت که وجود نداشت. و من مستاصل از اینکه کاری از دستم بر نمیاد و از خودم نا امید. و این استیصال بدتر میشد وقتی یاد حس کودکان غزه می افتادم که هر شب چیزی را می بینند که وجود دارد و حسی دارند که وجود دارد و این هضیان نیست. این برزخ هضیان نیست. و این درد کمی نیست.
برچسب : نویسنده : saheb-delana بازدید : 67