داستان - بداهه نویسی

ساخت وبلاگ

اولین بار که انشاء نوشتم یادمه که معلمم گفت که زیاد کوتاهه (چون از یک صفحه کمتر بود)، بد شروع کردی ولی خیلی خوب تمامش کردی. از سه نظری که معلم داده بود دو نظر منفی بود ولی یک نظر مثبت بود. همان یک نظر مثبت برام کافی بود که فکر کنم انشاء نویس خوبی هستم. معمولا هم انشاء خوبی می نوشتم. متوسط رو به بالا. این محیط را هم به خاطر نوشتن دوست دارم.

گاهی افکار مشوش و شلوغی دارم که نمیتونم حتی روی یکی از افکارم متمرکز بشم، شروع میکنم به بداهه نویسی. اینطوری فکرم از همه ی افکاری که بیشتر اوقات پریشانم میکنه متمرکز میشه فقط روی نوشته ای که اینجا می نویسم. بداهه نویسی هم همیشه بدون پیش زمینه فکری هست و فقط رقص انگشت روی دکمه های کیبورد هست تا آخرش ببینم چی در میاد ، نهایتش برمیگردم غلط املایی ها را میگیرم. کم پیش میاد که جملات را ویرایش کنم. اینکه ببینم زائیده افکارم چی از آب در اومده برای خودم هم جالبه. میدونم متنم خیلی هم چیز خوبی نیست ولی منرا ارضاء میکنه و برای مدتی هم که شده باعث میشه ذهنم استراحت کنه. الان هم میخوام یکی از همین بداهه نویسی ها را انجام بدم. امیدوارم فکر نکنید از وقتی که گذاشتید برای خواندنش ضرر کردید. چون نظرهای شما منرا امیدوار میکنه به ادامه دادن این محیط ، درست مثل همان نظر مثبت معلمم.

***

هوای گرمی بود. سوار مینی بوس قرمز تمیزی شده بودم که از تمیزی برق میزد. موقع سوار شدن پیش خودم میگفتم چه ماشین تمیزی. حتما داخلش هم تمیز است. اما صندلی ها و پرده های چرک گرفته دلم را آشوب میکرد. از طرفی هم گرد و خاک جاده خاکی از پنجره هایی که به امید کمی خنکا و نسیم باز بود به داخل می آمد و با انواع رایحه هایی که می آمد ادغام میشد. تهوع مزمنی از آنهمه تکان که گریبانم را گرفته بود. و بعد شاگرد شوفر با پارچ آبی می آمد و به همه با یک لیوان آب میداد. فکر کنم هیچکس نشمرده باشد که چند لب بر لبه های لیوان پلاستیکی رنگ و رو رفته بوسه زده بود. به من هم تعارف زد. تمام سعیم را جمع کردم با لبخندی گفتم "قربون دستت". شاگرد شوفر با لحنی کنایه آمیز گفت: "آقا معلم ! دلت نمیگیره با این لیوان آب بخوری؟ " حالم از این حرفش گرفت، نه از شاگرد شوفر. از احساسی که خودم داشتم شرمنده شدم. گفتم: اینطور نیست. خب یک نصف بریز. لیوان را نصف آب ریخت و من تا آخرش خوردم. الحق گوارا و خنک بود و چسبید. گفتم یک نصف دیگه بریز و ریخت. لبخند شاگرد شوفر زیبا بود و دلنشین و با همان لبخند شیرینش گفت : آقا معلم، نمره ات بیسته...

من هم از شیرین زبونیش خنده ام گرفت. کم کم به مقصد میرسیدیم. مقصد روستایی بود در دل کوه. آغوش زیبایی که سبزی درختان و خشکی کوه برای هم گشوده بودند به مهربانی. راهی مدرسه شدم. امروز آخرین روزی بود که به این مدرسه میرفتم. بعد از چند سال رفت و آمد سخت در دل این کوه و جاده خاکی امروز نتیجه زحماتی که برای این دانش آموزان کشیده بودم میدیدم. هوای خرداد اینجا چقدر دلنشین بود. به مدرسه رسیدم و یکراست رفتم سر کلاس. بچه ها منتظر بودند تا آخرین امتحان را بدهند. برگه هایی که از اداره گرفته بودم را از پلمپ خارج کردم و بینشان پخش کردم. بچه ها هم سریع شروع کردند به حل سوالات. سر سری که بینشان راه میرفتم میدیدم که چقدر خوب و درست مینویسند و من چقدر به وجد می آمدم و دلم قنج میرفت. اصلا قابل مقایسه با دانش آموزان اولی که دیده بودم ، نبودند. خیلی زود همه نوشتند و برگه ها را جمع کردم و بچه ها رفتند. برگه ها را به مدیر تحویل دادم و با همه خدا حافظی کردم. عجله داشتم که زودتر بروم. هر چه بیشتر می ماندم دل کندن برایم سخت تر بود. اما احساس میکردم مدیر و معلمان دیگر اصرار داشتند که بیشتر بمانم. مدیر شروع کرد به شمردن برگه ها. ناگهان با حالتی مضظرب گفت چرا یک برگ کم است؟ من هم ترسیدم. انگار آب یخی روی سرم ریخته بودند. با عجله رفتم سمت کلاس شاید در کلاس چا گذاشته بودم. درب کلاس را که باز کردم همه بچه ها با خانواده هایشان بودند. به سمتم هجوم آوردند و مرا در آغوش گرفتند. من هاج و واج بودم که چه خبر است. مدیر و معاونین هم آمدند و شروع به تشویق کردند. مدیر لوح تقدیری به من داد و گفت: تبریک میگم، لایقش هستید. معلم نمونه کشوری شدید. بچه ها همه با هم فریاد "هورا" سر کشیدند. بی اختیار اشکهایم جاری شد از اینهمه مهربانی. زبانم الکن و نمیدانستم چه بگویم. کدخدا جلو آمد گفت: آقا معلم ! بچه ها با هم هدیه ای برای شما آورده اند. جعبه ای را روی زمین کشیدند جلوی من. درش را باز کردم یک بزغاله از درونش به بیرون جهید. چه بزغاله شیطانی هم بود. خنده ام گرفت . بچه ها میدانستند که بزغاله دوست دارم ، اما اینرا کجای دلم بگذرام. بچه ها به هر زحمتی بود بزغاله را گرفتند و آوردند در بغل من گذاشتند. چه چهره معصومی هم داشت حیوونکی. اما نمی توانستم با خودم ببرم. خوشحال بودم. خوشحالی ای که برایم وصفش سخت است. بلند گفتم من که اینرا نمیتوانم ببرم. اینجا در مدرسه به کمک هم یکجایی برایش درست کنید. سال دیگه می آیم بزغاله را ببینم که توانستید خوب بزرگش کنید یا نه. اگر خوب بود که جایزه دارید. دوباره فریاد هورای بچه ها بلند شد. اما ته دلم میگفتم این یک بهانه عالیست برای رفع دلتنگی. بعد از چند سال من هم به این بچه ها عادت کرده بودم. بچه هایی که دوست داشتنشان رنگی از ریا نداشت. صادقه صادقه صادق بود. و من مطمئن بودم که دلم برای اینهمه یکرنگی و صداقت تنگ میشود. اما چاره ای نبود. باید میرفتم. و میدانستم حالا حالا ها برگشتی در کار نیست.

و من رفتم با کوله باری پر از خاطرات شیرین.

سالها گذشت و من برگشتم. اینبار با ماشین خودم. اینبار جاده خاکی نبود. اینبار روستا دیگر آن روستای سابق نبود. ماشین را در اولین جایی که میشد پارک کردم. قبلا از طریق فضای مجازی بعضی از شاگردانم را پیدا کرده بودم و گفته بودم که امروز می آیم. پیاده راه افتادم. از دور پیرمردی را دیدم. لبخند زنان بسمتم می آمد. "سلام آقا معلم، خوش آمدید... بفرمائید بفرمائید همه منتظرند." کدا خدا بود. چقدر پیر شده بود. بعد از سلام و احوالپرسی به سمت مدرسه حرکت کردیم. وارد حیاط شدم چند مدل ماشین مدل بالا دیدم. تعجب کردم. این روستا از این چیزها نداشت. از حقوق معلمی هم بر نمی آمد. به سمت کلاسی که سالها قبل در آن تدریس میکردم حرکت کردیم. درب را که باز کردیم باز همان فریاد بلند "هورا" اما اینبار کلفت تر و قویتر. همه به سمتم آمدند و مرا در آغوش گرفتند. باورم نمیشد. یک عده انسان باوقار اینطور جلف بازی بیرون بیاورند. سخت بود اما همه را به اسم شناختم. یکی از بچه ها آمد جلو و گفت: آقا معلم اینکه همه ما به یک جایی رسیدیم و توانستیم برای روستایمان مفید باشیم همه اش مرهون زحمات شماست. شما برای ما معلم زندگی بودید و همه ی ما حتی همه ی اهالی روستا مدیون شما هستیم.

باورم نمیشد. اینها همه شان به یکجایی رسیده بودند. از دکتر و مهندس گرفته تا سیاست مدار. حتی شاگرد شوفر هم برای خودش موسسه مسافرتی داشت.

چه حس شیرینی. چه حس شیرینی که بعد از سالها و بعد از اینهمه فاصله باز هم ببینی نتیجه خوش زحماتت همچنان ادامه دارد و هر روز بهتر و بیشتر از دیروز.

چه سرمایگذاری ای از این بهتر؟

نویسنده: یاسر تاریخ: سه شنبه بیست و دوم خرداد ۱۴۰۳ / 14:56

صاحبدلان...
ما را در سایت صاحبدلان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : saheb-delana بازدید : 7 تاريخ : يکشنبه 27 خرداد 1403 ساعت: 13:50