شبانه های من و پسرم

ساخت وبلاگ

سلام.

قبلا هم گفته بودم که بعضی شبها برای پسرم ورژن های جدیدی از داستان شنگول و منگول را میگم. البته خیلی وقتها وسطهاش خوابم میبره و به چرت و پرت و هذیان گویی می افتم.

توی فکر افتادم که آخرین داستانی که گفتم براتون بنویسم...

یکی بود یکی نبود ، پشت یک جنگل سیاه توی یک دشت سبز یه خونه بود. خونه ی کی؟ شنگول و منگول و حبه ی انگور.

یک شب هوا طوفانی شد. برق هم قطع شد. خانم بزبزقندی به بچه هاش گفت: برید بخوابید من بیام براتون قصه بگم. بچه ها خوشحال پریدن تو رخت خواب. تا اومد شروع کنه به قصه گفتن در زدند، یعنی کی بود در میزد؟ خانم بزبز قندی سریع درو باز کرد دید پت و مت هستند. پرسید اینجا چه کار می کنید؟ گفتند هوا طوفانی کفتیم بیایم اینجا اگه اتفاقی افتاد سریع براتون درستش کنیم. اجازه هست بیاییم تو. خانم بزبز قندی گفت بفرمائید، میخواستم برای بچه ها قصه بگم. پت و مت خوشحال شدند و سریع رفتند تو. هنوز از در فاصله نگرفته بود که دوباره در زدند. اینبار دیگه کی بود؟ درو که باز میکنه میبینه ماشا و دیشا هستند. با تعجب میپرسه اینجا چه کار می کنید؟ گفتند داشتیم رد میشدیم شنیدیم که میخواهید قصه بگید ما هم اومدیم. تازه زنگ زدیم که کارآگاه پلنگ صورتی هم بیاد. همون لحظه پلنگ صورتی هم داد میزنه منم اومدم درو نبندید. همه رفتند تو. خانم بزبز قندی شروع کرد به قصه گفتند "یکی بود یکی نبود پشت اون جنگل سیاه..."تق تق تق... این دیگه کیه؟ میره درو که باز میکنه میبینه آقا گرگه هست. خانم بزبزقندی عصبانی میشه میگه این وقت شب توی این هوا هم ولمون نمیکنی؟ آقا گرگه میگه : همه رو راه دادی خونت منو راه نمیدی؟ آخه بیرون خیلی سرده. قول میدم به بچه هات کاری نداشته باشم. من اونا رو دوست دارم. خانم بزبزقندی دلش میسوزه و میگه به شرطی که فاصله ات رو با بچه هام حفظ کنی و یه گوشه بشینی فقط گوش بدی.

"یکی بود یکی نبود پشت اون جنگل سیاه یک شهری بود که حاکمش یه دختر داشت. این دخترش  حاضر نبود با هیچ پسری ازدواج کنه و پدرش خیلی از این بابت ناراحت بود. چون فقط همین یک دخترو داشت و به خاطر همین همش بهش اصرار می کرد.

در همسایگی این شهر یک شهر دیگه بود که حاکم اون شهر هم یک پسر داشت که حاضر نبود با هیچ دختری ازدواج کنه. این دو تا شهر با هم دشمن بودند و در جنگ. یک شب فرشته های مهربون وقتی که شاهزاده و شاهدخت خواب بودند ، شیطنت میکنند و شاهزاده رو میبرند توی خواب شاهدخت. شاهدخت میبینه یک جوان رعنا پیشش خوابیده. ازش خوشش میاد و عاشقش میشه. دلش نمیاد که شاهزاده رو بیدار کنه و بپرسه که اونجا چیکار میکنه. با خودش میگه حتما کار باباست. دستبندش رو باز میکنه میبنده به دست شاهزاده و پیشش میخوابه. بعد از اون شاهزاده از خواب بیدار میشه و میبینه به به یک دختر خانم زیبا روی تختش هست و ازش خوشش میاد. اون هم فکر میکنه که کار باباشه از کار پدرش خوشش میاد. اون هم انگشتر خودشو از دستش درمیاره میندازه دست شاهدخت.

صبح که از خواب پا میشن خوشحال از خوابی که دیدند. شاهزاده میبینه که به جای انگشترش یک دستبند دستش هست. شاهدخت هم میبینه که به جای دستبندش یک انگشتر دستش هست. با عجله میرن پیش پدرانشون و قضیه را تعریف می کنند. اول باور نمی کنند. بعد از اینکه انگشتر و دستبند را می بینند می فهمند یک اتفاقی افتاده. پدر شاهزاده دستبند را میشناسه. علامت کشور همسایه بود که با هم در جنگ بودند. وقتی حال و روز پسرشو می بینه راضی میشه که نامه ای برای حاکم کشور همسایه بنویسه و قضیه را تعریف کنه.

 

پدر شاهدخت هم وقتی از ماجرا با خبر میشه یاد خواب عجیب دخترش و اون انگشتر میافته. صدا میکنه که انگشتر را بیارن دوباره ببینه. وقتی بهش دقت میکنه می بینه علامت حاکم کشور همسایه هست که زیر نامه هم هست. اون هم در جواب قضیه را تعریف می کنه و دعوت میکنه که به کشورش بیان. وقتی شاهزاده و شاهدخت همدیگه را می بینند بسیار تعجب میکنند و عاشق تر از قبل میشن. دو حاکم قرار میزارن عروسی را زود راه بیاندازند و دوکشور با هم صلح کنند و فرزند شاهزاده و شاهدخت پادشاه دوکشور بشه.

هفت شبانه روز مردم بابت این ازدواج و پایان جنگ مشغول به جشن و پایکوبی میشن. بعد از ازدواج شاهزاده و شاهدخت به سفر ماه عسل میرن. شب که میخوان بخوابند شاهزاده تعجب می کنه که چرا یک گوش شاهدخت گشواره هست. ازش میپرسه. شاخدخت انگار که نگران قضیه ای بشه بهش میگه این یک رازی داره باید همیشه همراهم باشه. شاید بعدا برات گفتم که قضیه اش چی هست. شاهزاده اصرار نمیکنه ولی ذهنش همش درگیرش هست. صبح آفتاب نزده یواشکی گوشواره رو بر میداره تا توی نور طلوع خورشید قبل از اینکه شاهزاده بیدار بشه خوب نگاهش کنه. تا میگیره توی آسمون همون لحظه یک کلاغ میاد و از دست شاهزاده میدزده. شاهزاده خیلی ناراحت میشه و از اینکه ممکنه شاهدخت از این اتفاق ناراحت بشه دلش میگیره. سریع سوار اسبش میشه و میره دنبال کلاغ.

شاهدخت از خواب که بیدار میشه تعجب میکنه که شاهزاده نیست وقتی متوجه میشه که گوشواره اش هم نیست پریشان میشه. سریع پر سیمرغی که همراهش بود آتش میزنه و سیمرغ پیش شاهدخت حاضر میشه . وقتی متوجه میشه که چه اتفاقی افتاده میگه شاهزاده تا طلوع صبح فردا وقت داره که گوشواره رو برگردونه وگرنه اتفاق بدی میافته و هیچکس هم نباید کمکش کنه. شاهدخت ناراحت میشه وبا خودش میگه ای کاش راز گوشواره رو بهش گفته بودم.

از طرف دیگه شاهزاده مصمم بود که هر طور شده گوشواره رو بدست بیاره. میبینه که لانه کلاغ بالای یک کوهه. شب بود و با خودش گفت الان تاریکه . توی گرگ و میش صبح میرم سراغشو و قبل از اینکه از لانه اش بره بیرون گوشواره رو بر میدارم.

صبح که میشه قبل از طلوع هوا به گوشواره میرسه و برش میداره. وقتی که میخواد برگرده خورشید طلوع میکنه. همون موقع از نگینه گوشواره یک دود سیاهی بلند میشه و تبدیل میشه به یک جادوگر سیاه.

جادوگر میگه سالها قبل من توسط سیمرع طلسم شدم که در گوهر این گوشواره زندانی بشم و شاهدخت نگهبان من بود و اجازه نداشت که گوشواره رو از خودش دور کنه. کلاغ مامور من بود تا گوشواره رو هر طور که هست از شاهدخت دور کنه و بالاخره موفق شد. حالا من برای تشکر شما رو نمی کشم ولی برای تنبیهتون طلسمتون میکنم که هیچوقت نتونید همدیگه رو پیدا کنید. شاهزاده رو تبدیل به گرگ میکنه و شاهدخت رو تبدیل به بز.

اینجای قصه که میرسه خانم بزبزقندی اشکی که توی چشمش جمع شده بود و پاک میکنه. بعد متوجه گرگ میشه که پشت کرده به همه نشسته و هیچی نمیگه و فقط میلرزه. میپرسه آقا گرگه چی شده؟ گرگه بر میگرده میپرسه این داستانو کی براتون تعریف کرده. خانم بزبز قندی میپرسه چطور مگه؟ داستان خودمه. آقا گرگه میگه آخه واقعیت داره. همه تعجب می کنند. از گردنش یک بند رو باز میکنه که ازش یک گوشواره آویزون بود و میگه این همون گوشواره هست. خانم بزبزقندی میگه شاهزاده؟ منم ... شاهدخت. گرگه چشماش گرد میشه به شنگول و منگول و حبه ی انگور نگاه میکنه و میگه... یعنی اینها... خانوم بزبز قندی میگه آره! بچه هاتن ! بچه های سه قولوای که بعد از بز شدنم به دنیا اومدند. گرگه میگه حالا چه کار باید بکنیم؟ خانم بزبز قندی میگه هنوز یک پر سیمرغ دارم ولی خیلی وقته که گمش کردم. حبه ی انگور میگه همون پری که خیلی رنگی رنگیه؟ خانم بزبز قندی میگه آره خودشه. بدو میره میاره و میگه تو باغچه پیداش کردم. بزبزقندی سریع پر سیمرغ آتش میزنه و سیمرغ حاضر میشه. جریانو که براش تعریف می کنند تعجب میکنه. میگه شانس آوردید که جادوگر شما را نکشت. میشه یک کارهایی کرد. گرگ باید گوشواره رو بده به خانم بزبز قندی. موقع طلوع آفتاب که چند دقیقه دیگه هست شاهدخت باید این گوشواره را بندازه در آب باران.

همه با هم سریع میرن پای حوضی که توی حیاط بود. طوفان دیگه بند اومده بود و آفتاب داشت طلوع میکرد. حوض پر از آب باران شده بود. تا اولین اشعه خورشید در اومد خانم بزبزقندی گوشواره را انداخت در آب. تا اینکارو کرد یک دود سیاه بزرگی از روی جنگل سیاه بلند میشه میاد سمت اونها همه وحشت میکنند که سیمرغ میگه هیچکس فرار نکنه. دود میاد سمت خانم بزبز قندی و گرگ و اونها تبدیل میشت به شاهزاده و شاهدخت و بعد دود میره در آب حوض. سیمرغ گوشوراه رو برمیداره و میده به شاهدخت و میگه به نگهبانیت ادامه بده اینبار بیشتر مراقب باش. جنگل سیاه هم دیگه سیاه نبود و تبدیل شده بود به یک جنگل بهاری پر از شکوفه که زیر نور خورشید به زیبایی میدرخشید. شاهزاده و شاهدخت و بچه هاشون از دوستاشون خداحافظی می کنند و میرن به سمت کشور و خانه تا ادامه ی زندگی را آنجا ادامه بدهند.

قصه ی ما بسر رسید ، کلاغه به خونش نرسید.


پ.ن:

بازخوانی و ویرایش نکردمش. حتما یک جاهایی چه املایی چه نگارش مشکل داره. به بزگواریتون ببخشید.

بخشی از قصه بک گراند قصه ای از هزار و یک شب بود که در کودکی خوانده بودم . 

امیدوارم خوشتون بیاد و نظر هم فراموش نشه. 

صاحبدلان...
ما را در سایت صاحبدلان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : saheb-delana بازدید : 183 تاريخ : يکشنبه 23 دی 1397 ساعت: 11:58