داستان سرایی

ساخت وبلاگ

سلام. یه سری کتاب مصور هست (فکر می کنم بهش فکاهی هم میگن) از سری کتابهای گوزن در رشت که به زبان گیلکی هست و از المان های واقعی و خاطرات مشترک رشتی ها برای روند یک داستان استفاده می کنه و به نظرم کار جالبیه. من برای دل خودم این سری کتابها را گرفتم و پسرم با اینکه گیلکی متوجه نمیشه به این کتابها علاقه نشان میده. عکس پروفایل واتساپم هم من را درحال خواندن همین کتاب برای پسرم نشان میده :)))

تا اینجا فقط معرفی بود و بماند...

هر شب که نه ولی خیلی از شب ها پسرم به من گیر میده برام قصه شنگول و منگول بگو. تازه باید جدید هم باشه و قصه تکراری نباشه. یه زمانی این برنامه هر شب بود. حالا شما خودتو جای من بزار که هرشب باید بداهه یه قصه جدید با قهرمانهای تکرای بگی. منم داستانها و شخصیتهای مختلف داستانی و اکثر مورد علاقه پسرم را با هم میارم توی داستان. فکرشو کنید که همسایه شنگول و منگول ، پت و مت و همچنین ماشا و دیشا هستند. تازه پلیسشان هم کارآگاه پلنگ صورتی هست :))) حتی یه وقتهایی استیو مک کوئین کارتون ماشینها هم هست. 

گاهی محمدم چنان به وجد میاد پا میشه میشینه و نمیخوابه...

آخرین داستانی که دو سه شب پیش براش گفتم سرسری براتون اینجا می نویسم. تازه بعدش من خوابم میبره و محمد بیداره:))

از شخصیتهای کتابی که اول معرفی کردم براش استفاده کردم.

خلاصه میگم...

خانوم بزبزقندی هرشب خواب اسب آبی میدان تختی را میدید که بهش اعتراض می کرد که چرا رشت نمیای. چند شب پشت سر هم خواب میدید. یک روز صبح گوزن اومد خونه خانوم بزبزقندی. بچه ها از دیدن گوزن کلی ذوق کردند. گوزن به بزبزقندی گفت بابا این اسب آبی میدان تختی ما را رسوا کرد. بیا ببین این چی میگه. همه با هم راه میافتند میرن پیش اسب آبی میدان تختی. (شوخی هایی که با هم می کنند سانسور می کنم) اسب آبی میدان تختی از بزبزقندی میخواد که بره منطقه آزاد انزلی اونجا یه امانتی هست که باید براش بیاره. بزبزقندی و بچه ها با هم میرن کنار ساحل شروع به گشتن می کنند و توی آب یک نعل طلایی پیدا می کنند. حدس میزنند که این همان امانتی باید باشه. میارن پیش اسب آبی میدان تختی. اسب آبی میاد روش وای می ایسته و نعل تبدیل میشه به چهار تا و دم نهنگی اسب میدان تختی غیب میشه و جاش چهار تا پا در میاره. میگه سوار شین. بزبزقندی و بچه ها سوار میشن. اسب شروع به دویدن میکنه و یکهو دو تا بال درمیاره و شروع به پرواز میکنه. هر چی میپرسند کجا میریم جواب نمیده. پرواز میکنه میره توی فضا. می بینند یه سیاره داره میاد سمت زمین. اسب آبی میدان تختی میگه: کاری که با شما داشتم این بود. شما باید زمین را نجات بدید. این سیاره داره میخوره به زمین. میگه خواب اینطوری که ما نمیتونیم باید بریم مشورت کنیم که چه کار کنیم. میرن پایین و بعد از کلی بحث و همفکری که بماند به این نتیجه میرسند که با فضا پیمای خودشان (کوی داستانهای قبلی ازش استفاده شده بود) به اسم دیسکاوری برن و به سیاره موشک بزنند تا از مسیرش منحرف بشه. رفتند هر چی موشک زدند جواب نداد و آخ نگفت. دوباره اومدن مشورت. بعد از کلی مشورت به این نتیجه رسیدند که باید کنارش به صورت مسلسل وار موشک بزنیم. موج انفجار موشک سیارک را حرکت بده. همین کار را می کنند. از روی زمین و از فضا با هماهنگی شروع می کنند به تیراندازی و موشکها را کنار سیارک منفجر کردن. کم کم سیارک از مسیرش منحرف میشه و از کنار زمین عبور میکنه.

تمام. دیگه بعدش چهار دست و پا میرفتم سمت رخت خواب. ولی محمد شارژه شارژ و با کلی سوال و ایده و داستانسرایی. رضایت دادیم برو کارتون ببین تا خوابت ببره (این جاش بد آموزی داشت ولی دیگه چاره نداشتیم) مثل صبح باید بریم سر کار.

گاهی فکر می کنم این داستانایی که میگم را بنویسم. فقط خودم موندم این داستانهای بداهه اون وقت شب با اون گیجی خواب از کجام در میاد که فرداییش خودم زیاد یادم نمونده که چی گفتم :)))

ایام به کام و خوش باشید.

+ نوشته شده در یکشنبه هفدهم بهمن ۱۴۰۰ ساعت 16:3 توسط یاسر  | 

صاحبدلان...
ما را در سایت صاحبدلان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : saheb-delana بازدید : 161 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 0:29