باز هم قدم های آهسته میان انبوهی از افکار در هم ریخته. بسان قدم در پاییز برگریز . ذهنم چون زیر پایم، با همان هیاهو، با همان شلوغی و من تنهای تنهای تنها میان آشفتگی افکارم نمیدانم که از زیبایی برگ های رنگین به زیر پایم لذت ببرم یا از بلبشوی افکارم، آشفته.
باید قدم گذاشت. باید قدم گذاشت و رفت تا به آینده رسید. حتی به قیمت شکستن استخوان برگهایی که به زیر پاست. باید از زمستان و شکستن استخوان بلورهای برف سرد و زیبا هم گذشت تا به بهار رسید. همه چیز آنجاست. زندگی آنجاست. بهار، سرچشمه جوشان زایش طبیعت. آینده آنجاست. در بهار. و من با همه افکار اسیر در ذهن خسته ام با همه خاطرات زیبای پاییر برگ ریز، با همه لذت های برف سپید به امید بهار و رسیدن بهار قدم می نهم. برای فردایی بهاری.
برچسب : نویسنده : saheb-delana بازدید : 156