صاحبدلان

متن مرتبط با «حضرت علی و حافظ» در سایت صاحبدلان نوشته شده است

مینویسم که شب تار سحر میگردد

  • شب همان شب که سفر مبداء دوران می شدخط به خط باور تقویم مسلمان می شدشب همان شب که جهانی نگران بود آن شبصحبت از جان پیمبر به میان بود آن شبدر شب فتنه شب فتنه شب خنجرهاباز هم چاره علی بود نه آن دیگرهامرد؛ مردی که کمر بسته به پیکار دگربی زره آمده در معرکه یک بار دگرتا خود صبح خطر دور و برش می رقصیدتیغ عریان شده بالای سرش می رقصیدمرد آن است که تا لحظه ی آخر ماندهدر شب خوف و خطر جای پیمبر ماندهگر چه باران به سبو بود و نفهمید کسیو محمد خود او بود و نفهمید کسیدر شب فتنه شب فتنه شب خنجرهاباز هم چاره علی بود نه آن دیگرهادیگرانی که به هنگامه تمرّد کردندجان پیغمبر خود را سپر خود کردندبگذارید بگویم چه غمی حاصل شدآیه ی ترس برای چه کسی نازل شدبگذارید بگویم خطر عشق مکنجگر شیر نداری سفر عشق مکنعنکبوت آیه ای از معجزه بر سر در دوختتاری از رشته ایمان تو محکم تر دوختاز شب ترس و تبانی چه بگویم دیگر؟!از فلانی و فلانی چه بگویم دیگر؟!یازده قرن به دل سوخته ام می دانیمُهر وحدت به لبم دوخته ام می دانی باز هم یک نفر از درد به من می گویدمن زبان دوختم و خواجه سخن می گوید:"من که از آتش دل چون خُم مِی در جوشممُهر بر لب زده خون می خورم و خاموشم"طاقت آوردن این درد نهان آسان نیستشِقْشقِیّه است و سخن گفتن از آن آسان نیستمی رود قصه ی ما سوی سرانجام آرامدفتر قصه ورق می خورد آرام آرامچشم وا کن احد آیینه ی عبرت شد و رفتدشمن باخته بر جنگ مسلط شد و رفتآن که انگیزه اش از جنگ غنیمت باشدبا خبر نیست که طاعت به اطاعت باشدداد و بیداد که در بطن طلا آهن بودچه بگویم که غنیمت رکب دشمن بودداد و بیداد برادر که برادر تنهاستجنگ را وا مگذارید پیمبر تنهاستیک به یک در ملاء عام و نهانی رفتندهمه دنبال فلانی و فلانی رفتندهمه رفتند غمی ن, ...ادامه مطلب

  • آنچه خود می پسندی برای دیگران هم بپسند...

  • نمیدونم متوجه شدید یا نه. من معمولا پنجشنبه ها و جمعه ها نمیام اینجا. کلا یعنی فضای مجازی نمیرم و وقتم تمام وقت در اختیار خانواده است. صبح پنجشنبه یک شعری شنیدم توی تلویزیون از عطار که خوشم اومد حیفم اومد که به اشتراک نگذارم. جمعه عصر خونه نشسته بودم و داشتم تلویزیون نگاه میکردم یک کلیپ دیدم که فانی و برقعی با هم اجرا کرده بودند. این دیگه اصلا یک جوری به دلم نشست یک حالی شدم که همان لحظه با گوشی شعرش را پیدا کردم و گذاشتم. با گوشی خیلی سختمه و از من تنبل بعیده با گوشی بیام وبلاگ چک کنم چه برسه که پست جدید بگذارم. اینو گفتم که یه خورده منت هم گذاشته باشم .امیدوارم به دلم شما هم نشسته باشه و این زحمت بیهوده نبوده باشه.موفق باشید. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • دوست

  • چند وقت پیش یک آشنایی آمد و گفت یک پوستر "رفاقت تعطیل" برایش پرینت بگیرم که توی محل کسبش نصب کند. از آنجاییکه خانم بود ، خیلی باب صحبت را باز نکردم و برایش پرینت گرفتم. ولی حرفی که دوست داشتم بهش بزنم روی دلم ماند.انسان موجود اجتماعی ای هست. جدا از خانواده که مهمترین جزء و رکن یک جامعه هست ، جامعه دوستان هم از اهمیت زیادی برخوردار است. البته واژه نادرستی هم وجود دارد که بین مردم استفاده میشود: "دوست ناباب" . دوست هیچوقت ناباب نمیشه. اون نابابی که مد نظر هست یا دشمنه یا خود طرف هم استعداد نابابی داره که با ناباب دمخور میشه. من به این شعر اعتقاد دارم که میگه "دوست آنست که گیرد دست دوست/در پریشان حالی و درماندگی". دوست خوبه ، خیلی هم خوبه، اما زیادش بهتر.من همه جور دوستی داشتم. از مذهبی هایی که الان روحانی اند تا رفقایی که الان متاسفانه معتاد شدند. از رفیق شفیق داشتم تا سواستفاده گر نامرد. بازاری و نظامی و کارمند و کشاورز... با همه هم ارتباط خوبی داشتم. منتها به خاطر درگیری شغلی و درگیریهای زندگی و خانواده که اولویت اولم بودند و نقل مکان ، زمان کافی برای رفاقت کردن برایم باقی نگذاشت و تقریبا از همه دور افتادم. به قولی هر کی رفته سی خودش. به غیر از یکی که با هم عقد اخوت بستیم که او هم از مدیران استانی شده و با این پایین مایین ها کمتر ارتباط میگیره. البته نه برای اینکه افه بیاد و قیافه بگیره، مسیر زندگیش جداست و مشغله اش زیاد و اولویتهایش متفاوت. ولی خب هر وقتی که با هم باشیم که متاسفانه خیلی کم پیش میاد ، اوقات خوبیه. این کمه. کاملا خلاء دوست کم داشتن را حس میکنم. من به مرگ زیاد فکر می کنم. نه از جنبه منفی اش. اتفاقا خوبه آدم یاد مرگ باشه. گاهی دغدغه , ...ادامه مطلب

  • واعظان کـ‌این جلوه در محراب و منبر می‌کنند چون به خلوت می‌روند آن کارِ دیگر می‌کنند!

  • سالها قبل زمانی که دبیرستانی بودم کتابی در قطع جیبی به دستم رسید، که چاپ قبل از انقلاب بود. چطور و از کجاش یادم نیست. نویسنده اش هم یادم نیست که کی بود. مدل کتاب اینطور بود که یک نفر انگار خاطراتش را به صورت داستانهای کوتاه نوشته بود. حالت روایتگری داشت. به نظرم نویسنده افکار کمونیستی داشت. به حالت نوشته های داستانش میخورد که اینطور باشه. گرچه من به گرایشهایش کار نداشتم و داستان خواندن همیشه برام جذاب بود. دوست وبلاگی "سوگندنامه" مطلبی گذاشتند که من را یاد یکی از این داستانها انداخت که بخشی از اون را در کامنتی که برای ایشان گذاشتم، نوشتم و ایشان علاقمند شدند که باقی داستان را بدانند. با این ذهن درب و داغان ذغالی ام هر چه یادم آمد می نویسم. هر چه باشد خواندنم توی دهه هفتاد بود و خیلی سالی از آن گذشته که این کتاب را خوانده بودم. سعی می کنم امانت در مضمون رعایت بشه چون دسترسی به متن اصلی کتاب ندارم که عینا نقل قول کنم. اگر کم و کاستی داشت به بزرگی ببخشایید. این داستانک هم برای من مصداق این شعری است که عنوان این پست قرار دادم. سعی می کنم با همان حال و هوا نقل کنمو اما داستان...با دوستان که سه نفر بودیم سوار قطار شدیم . مسیر طولانی بود و برای اینکه مسیر کوتاه بشه قصد پاسور بازی و قمار و خوردن مشروب داشتیم. امیدوار بودیم کسی که قرار است در کوپه پیش ما بنشیند ، پایه و همراه باشد و لااقل مزاحم عیش ما نباشد. قطار راه افتاد. کم کم داشتیم بساطمان را آماده پهن کردن می کردیم که در کوپه باز شد و شخصی به ظاهر مذهبی با عبایی بر دوش شب کلاهی بر سر به داخل کوپه آمد. ما با دهان باز به او نگاه می کردیم که سلام علیکم غلیظی گفت. ما هم با لعنتی که در دل به شانسمان میداد, ...ادامه مطلب

  • داستان - بداهه نویسی

  • اولین بار که انشاء نوشتم یادمه که معلمم گفت که زیاد کوتاهه (چون از یک صفحه کمتر بود)، بد شروع کردی ولی خیلی خوب تمامش کردی. از سه نظری که معلم داده بود دو نظر منفی بود ولی یک نظر مثبت بود. همان یک نظر مثبت برام کافی بود که فکر کنم انشاء نویس خوبی هستم. معمولا هم انشاء خوبی می نوشتم. متوسط رو به بالا. این محیط را هم به خاطر نوشتن دوست دارم.گاهی افکار مشوش و شلوغی دارم که نمیتونم حتی روی یکی از افکارم متمرکز بشم، شروع میکنم به بداهه نویسی. اینطوری فکرم از همه ی افکاری که بیشتر اوقات پریشانم میکنه متمرکز میشه فقط روی نوشته ای که اینجا می نویسم. بداهه نویسی هم همیشه بدون پیش زمینه فکری هست و فقط رقص انگشت روی دکمه های کیبورد هست تا آخرش ببینم چی در میاد ، نهایتش برمیگردم غلط املایی ها را میگیرم. کم پیش میاد که جملات را ویرایش کنم. اینکه ببینم زائیده افکارم چی از آب در اومده برای خودم هم جالبه. میدونم متنم خیلی هم چیز خوبی نیست ولی منرا ارضاء میکنه و برای مدتی هم که شده باعث میشه ذهنم استراحت کنه. الان هم میخوام یکی از همین بداهه نویسی ها را انجام بدم. امیدوارم فکر نکنید از وقتی که گذاشتید برای خواندنش ضرر کردید. چون نظرهای شما منرا امیدوار میکنه به ادامه دادن این محیط ، درست مثل همان نظر مثبت معلمم.***هوای گرمی بود. سوار مینی بوس قرمز تمیزی شده بودم که از تمیزی برق میزد. موقع سوار شدن پیش خودم میگفتم چه ماشین تمیزی. حتما داخلش هم تمیز است. اما صندلی ها و پرده های چرک گرفته دلم را آشوب میکرد. از طرفی هم گرد و خاک جاده خاکی از پنجره هایی که به امید کمی خنکا و نسیم باز بود به داخل می آمد و با انواع رایحه هایی که می آمد ادغام میشد. تهوع مزمنی از آنهمه تکا, ...ادامه مطلب

  • دو کبوتر

  • سلام.واژه "دو کبوتر عاشق" را قطعا همه شنیدین. اما چند نفر واقعا از نزدیک دیدید؟ یه چیزی شبیه این عکسی که میزارم...اینکه اینطور توضیح میدم میخوام مجسم کنید که چی دیدم. یادمه توی دوره راهنمایی مدرسه غیر انتفاعی درس میخواندم. یک ساختمان شمالی خیلی قدیمی تقریبا بزرگ یک طبقه روی کرسی بلند. کاملا منطبق با معماری قدیم شهر رشت در محله قدیمی ساغریسازان. سقف سفالی، دیوارهای سفید و درب شیشه دار چوبی و پنجره های چند لنگه کلاف چوبی که هر لنگه به صورت افقی به دو قسمت تقسیم شده بود. سر تا سر ساختمان زیرزمین داشت که به خاطر رطوبت زیاد استفاده نمیشد. ساختمان در زمین حالت میدانی داشت. یعنی دورتادورش حیاط بود. حیاط جلو بزرگتر دو طرف تقریبا راهرویی و حیاط پشت کوچکتر (همین کوچک از خیلی از حیاطهای امروزی بزرگتر بود. یک درخت "به" بزرگ هم در وسطش بود). دیوارهای حیاط همه از آجرهای قرمز و دارای نمای طاقی و همینطور باغچه و درختان میوه که از مدرسه داشتن چنین حیاطی بعیده. حالا که فکرش را می کنم مدرسه باصفایی بود. ولی بچه بودیم خیلی حالیمون نبود. شیفت ثابت و صبحی بودیم. یادم نیست چرا اون وقت روز مدرسه بودم ولی یک روز غروب بعد از فوتبال خسته، نشسته بودم رو به غرب و غروب آفتاب را نگاه می کردم. دقیقا توی نور غروب آفتاب دو تا کبوتر چاهی شبیه عکسی که گذاشتم نشسته بودند رو به آفتاب. یکی سرش را روی شونه اونیکی و اونیکی هم سرش را به سر اینیکی تکیه داده بود. جالب اینجاست اصلا حرکت هم نمی کردند و قشنگ شبیه یک تابلوی نقاشی شدند. اونقدری این صحنه برام جالب بوده که بعد از اینهمه سال که فکر می کنم سال 74 بود هنوز از ذهنم پاک نشده.الان که دارم این متن را می نویسم یک رگبار خیلی خیلی شدید هم د, ...ادامه مطلب

  • پیرو پست قبل

  • چند روزی بود که به خاطر مسائلی دلم پر بود و سنگ صبوری میخواستم برای درددل. مانند معتادی که حتی به تخت بستن هم جواب نداد برای ترک به این محیط معتاد شدم و آمدم اینجا بنویسم. اما خب پیرو همان پست قبل باز در خودم نگه داشتم. توی همین آشفتگی های فکری بودم به مطلبی که معرفی کردم برخوردم و دیدم بد نیست برداشت آزادی از این نوشته داشته باشم شاید اندکی از افکار مشوشم از مسئله ای که یدی در کنترلش نداشته ام منحرف شود. و البته این مطالب ربطی هم با حالی که درگیرش بودم نداشته است.به نظر آمد فارغ از درستی یا غلطی اش مطلب قابل ملاحظه ای از نگاه مخاطب بود . اینبار مطلبی دیگر از کتابی مشهورتر به اشتراک میگذارم تا با هم برداشتی آزاد داشته باشیم.نام کتاب : مردان مریخی و زنان ونوسی اثر دکتر جان گری هست. البته خودم کامل نخوانده ام ولی جسته و گریخته در موردش مطلب خوانده ام.در کتاب مردان مریخی و زنان ونوسی آمده :ما تصور می‌کنیم که مردها اهل سیاره‌ای به نام مریخ و زنان نیز اهل سیاره‌ای به نام ونوس هستند. با وجود تفاوت‌های آن‌ها از همدیگر، یکدیگر را پیدا کرده و عاشق شده‌اند و در یک سیاره با هم در صلح و صفا زندگی می کنند و تصمیم می‌گیرند که به زمین بیایند.یک روز که از خواب بیدار می‌شوند، فراموش می‌کنند که از ۲ سیاره متفاوت آمده اند! طبیعی است که با هم متفاوت باشند و از آن زمان تا به حال، مدام با هم دعوا می‌کنند. آن‌ها قبل از آمدن به زمین، قبول داشتند که زبانشان با هم فرق دارد.به همین دلیل، زمانی که مشکل پیش می‌آید، به جای این که توی سر و کله هم بزنند، به سراغ فرهنگ لغات یا دنبال مترجم رفتند. سعی کردند معنی حرف های یکدیگر را بفهمند. مردان مریخی و زنان ونوسی لغات یکسانی استفاده, ...ادامه مطلب

  • یه خورده سیاسی

  • شاید اشتباه کنم. چون کارشناس نیستم. ولی به عنوان شخصی از کف جامعه میتوانم یک سری مسائل را که تاثیر گذار بر زندگی هست را ببینم. حکمت 70 نهج البلاغه را خیلی دوست دارم. خیلی وقتها میبینم که مصداق عینی پیدا میکند. "جاهل نمبینید مگر در حال افراط و تفریط"تحریمها یک سری مشکلات بوجود میاره. هر کس میگه تحریم ها هیچ اثری نداشته من را یاد اون بچه ای می اندازه که کتک می خوره میره دور می ایسته از روی غیظ و درد میگه "اصنم درد نداشت..." تحریم چیزی نیست که اثرش فوری باشه. به مرور زمان خودش را نشان میده. اما از طرفی بعضی ها میگن برای اینکه تحریم نشیم بریم دوستی کنیم. دوستی چیز بدی نیست اما نه به این معنی که این دوستی باعث از دست رفتن دوستان بهتر و صمیمی تر بشه. گاهی پیشنهاد این نوع دوستی ها فقط سراب است. بسیاری از دوستان مصداق بارز "چون به خلوت میروند آن کار دیگر می کنند..." هست.اما ماحصلی که من از این دوستی ها و دشمنی ها میبنم اینه...ترکیه میگه من تحریمهای ایران را بر نمی تابم و قبول ندارم اما در معاملات به خاطر تحریمهای بانکی و دور زدن ها برای تهیه مایحتاجی که از غرب تهیه میشه چند برابر باید پرداخت بشه. ایضا این قضیه در مورد چین هم صدق میکنه. اونها هم همینطور. چرا؟ اول اینکه همه ی این کشورها منافع خیلی بیشتری در کشورهای تحریم کننده ما دارند. پس قطعا جایی نمی خوابند که زیرشان آب برود. در ثانی نمیشود ایرادی هم به ایشان گرفت چون هر کشوری مصالح و سود و زیان مملکت خودش را در نظر میگیرد.روسیه هم کشورهای همسوتری نسبت به ایران دارد که میتواند بیشتر به آنها برای مقابله با مشکلاتی که دارد تکیه کند.بزارید ببینیم چه اتفاقی افتاده. ما تنش آبی با افغانستان داریم. افغانستان به, ...ادامه مطلب

  • درددلگویه

  • گاهی دلم میخواد بیام اینجا و از زمین و زمان گلایه کنم و به زمین و زمان بد و بیراه بگم و شاکی باشم از هر چه زندگی، اما...گاهی دلم میخواد بیام اینجا و یک مرهم محرم پیدا کنم و براش بگم از هر چیزی که میخوام ولی نیست، اما...گاهی دلم میخواد بیام اینجا و دنبال یک سنگ صبور بگردم و از دردهام براش بگم، اما...گاهی دلم میخواد بیام اینجا و از غصه هام قصه بگم ، اما...اما و اما و اما...هر گاه توی خلوت خودم به این چیزها فکر می کنم به خودم نهیب میزنم و میگم: نا شکر نشو پسر! اگر بدتر میشد چه کار میخواستی بکنی. برو خدا را شکر کن که بدتر نشده. بعد میشینم و فکر می کنم بدتر از چی؟ بدتر ، یعنی بدتری وجود داره. وقتی وجود داره یعنی بدتر از این حتما سر کسی اومده. اگر اومده باز هم شاکر باشم که سر من نیامده سر اونیکی آمده؟ مثلا بابت سلامتی نیم بندی که دارم شاکر باشم که من حالم از یکی دیگه بهتره؟ به خاطر امنیتی که وجود داره و اینجا جنگ نیست شاکر باشم که ما تو امنیتیم و جای دیگه در زجر و جنگ؟ به خاطر خواب راحتی که داریم شاکر باشم با اینکه میدونیم یک نفر دیگه سر آسایش نمیتونه بر زمین بزاره؟ به خاطر خانواده و دوستان خوبی که دارم و دیگری از اینها محرومه؟ به خاطر کار و اینکه دستم به دهنم میرسه در حد وسعت رزقم اما یکی دیگه کاسه خالی جلوشه درونش را با چه کنم چه کنم هایی پر می کنه که جوابی برایش نیست؟من هدفی دارم که برای دیگری آرزوست، من آرزویی دارم که برای دیگری رویاست. شاید بدتر هم باشه من امروز شرایط و احوالی دارم شاید برای یک نفر دیگه رویا باشه حتی از رویا هم دورتر و رویای محال باشد. بابت این باید شاکر باشم؟ یعنی باید برای چیزی که من دارم و دیگری نداره شاکر باشم؟ نه ، نه! اینطوری, ...ادامه مطلب

  • یک شعر و یک ترانه

  • در دست گلی دارم، اینبار که می آیمکانرا به تو بسپارم، اینبار که می آیمدر بسته نخواهد ماند، بگذار کلیدش رادر دست تو بگذارم، اینبار که می آیمهم هر کس و هم هر چیز ، جز عشق تو پالوده استاز صفحه پندارم ، اینبار که می آیمابرم همه بارانم ، وی باغ گل افشانمجز بر تو نمی بارم، اینبار که می آیمخواهی اگرم سنجی، می سنج که جز مهرتاز هر جه سبکبارم، اینبار که می آیمسقفم ندهی باری، جایی بسپار آریدر سایه دیوارم، اینبار که می آیمز ان بیهوشی سنگین، وان خواب غبار آگینهشیارم و بیدارم، اینبار که می آیمباور کن از آن تصویر، آن خستگی آن تخدیربیزارم و بیزارم، اینبار که می آیمدیروز بهل جانا ! با تو همه از فردایک سینه سخن دارم، اینبار که می آیم(حسن منزوی)پ ن: این ترانه را "کورش یغمائی" خوانده بود. برای من نوستالژیک و دلنشینه. ولی کلا از آن آهنگهایی نیست که همه پسند باشه. به نظرم به یکبار شنیدن می ارزد. شاید پسندیدید. نویسنده: یاسر تاریخ: یکشنبه دوم اردیبهشت ۱۴۰۳ / 14:53 بخوانید, ...ادامه مطلب

  • کودک غزه

  • شب بودفرشته آرمیده بودستاره آمده بوداز کران تا بیکرانبا دست نوازشی به مهربانی آسمانناگهان صدایی مهیباز دل سیاه دیوآسمان لرزیدزمین لرزیدستاره ترسیداما...فرشته همچنان آرمیده بوداینبار در آغوش مهربان خدا... نویسنده: یاسر تاریخ: سه شنبه بیست و هشتم فروردین ۱۴۰۳ / 14:37 بخوانید, ...ادامه مطلب

  • چه زیبا گفت حافظ

  • تاب بنفشه می‌دهد طرّهٔ مشک‌سای توپردهٔ غنچه می‌درد خندهٔ دلگشای توای گل خوش‌نسیمِ من بلبلِ خویش را مسوزکز سر صدق می‌کند شب همه شب دعای تومن که ملول گشتمی از نفس فرشتگانقال و مقال عالَمی می‌کشم از برای تودولت عشق بین که چون از سر فقر و افتخارگوشهٔ تاج سلطنت می‌شکند گدای توخرقهٔ زهد و جام مِی گرچه نه درخور همنداین همه نقش می‌زنم از جهت رضای توشور شراب عشق تو آن نفسم رود ز سرکاین سر پُر هوس شود خاک در سرای توشاه‌نشین چشم من تکیه‌گه خیال توستجای دعاست شاه من بی‌تو مباد جای توخوش چمنیست عارضت خاصه که در بهار حسنحافظ ِخوش‌کلام شد مرغِ سخن‌سرایِ تو بخوانید, ...ادامه مطلب

  • چهارشنبه سوری

  • بچه که بودم برا خودم آتیش بازی بودم اساسی. بزرگترین خلاف ما که از دستمون به تنگ اومده بودند "دارت" بود. کبریتهای خونه از دست ما امان نداشت. گاهی هوس میکنم دوباره درست کنم.اما چند ساله که چشمم ترسیده. نه اینکه به خاطر سنم باشه. به خاطر اینکه از بازی بچگانه خارج شده. یک مرزهایی جابه جا شده. هیچ توجیه منطقی ای برای درست بودنش نیست. شادی خوبه مخصوصا اینکه دست جمعی باشه خیلی خیلی خیلی دلنشین تر میشه. اما وقتی شادی کردن به قیمت ناشاد کردن دیگران باشه دیگه هیچ توجیهی نداره.دیشب سرم را از پنجره بیرون انداختم، قشنگ مثل فیلمای جنگی از دور و نزدیک صدا میومد. یه مقدار دلم خواست برم. اما به خطراتش که فکر می کردم دیدم نی ارزه. دیروز داشتم پسرم را از مدرسه میبردم خونه میگفت یه ترقه هایی هست چندتا بهم وصله... گفتم اههههوع چی ترقه شناس شده . خلاصه توجیه شد که بیخیال بشه.صبح سر نماز صبح یکی ترقه ترکوند. وسط نماز خندم گرفت. گفتم یکی عمل نکرده بود. موندم این دیگه کی بود. باز خوبه یکی برای سحری بیدار شده بود. حالا یه ترقه ای هم ترکوند تا روزه خوراش بیدار شن حداقل نمازشون را بخونند این از این چهارشنبه سوری. تا بعد. [ چهارشنبه بیست و سوم اسفند ۱۴۰۲ ] [ 18:11 ] [ یاسر ] [ ] بخوانید, ...ادامه مطلب

  • اندر احوالات اسفندیم

  • از اسفند به خاطر بوی بهارش و یک دلیل خاص دیگه خوشم میاد. اما معمولا خیل خوشحال نیستم به خاطر همین یک دلیل خاص. هر چه به آخرش نزدیکتر میشیم بر میزان این افسردگی افزوده میشه . انواع و اقسام گرفتاری های ریز رو اعصاب توی همین اسفند پیش میاد. اما خدا را شکر هیچوقت دائمی نبوده که بخواد روی روند عادی زندگی تاثیر مستقیم داشته باشه مثلا یکیش ترافیک. دیشب میخواستیم بریم یه فروشگاهی برای خرید از شلوغی خیابان نیمه های راه پشیمان شدیم و برگشتیم. این یعنی انرژی ای مصرف شد که عایدی ای نداشته به غیر از خستگی. یعنی اینکه وقت و انرژی و اعصاب، همه اش در ترافیک هدر رفت به باد فنا. بهرحال اسفنده و با همه خوب و بدش و یک دلیل خاص همیشگی و آخرش هم میرسیم به اینکه عاقبت این نیز بگذرد.پیش اومده برای شما که اونقدر کار زیاد داشته باشید که دستتون به هیچ کاری نره. الان من توی همین مرحله ام. نمیدونم از کجا و کی و کدام را شروع کنم. فعلا که گذاشتم به بر هر چی پیش آمد خوش آمد.هوا هم که با آدم شوخی داره. کاپشن میپوشی گرمه ، در میاری سرده. هوا خوبه ماشین میشوری، ماشین میشوری بارون میاد. دلت آفتاب میخواد ، ابری میشه. دلت بارون میخواد ، آفتاب میشه.ماه رمضان هم که از رگ گردن به ما نزدیکتره...میگن روزه گرفتن در تابستان عین جهاده. اما به نظر من روزه گرفتن در عید جهاد سنگین تریه خدایا! کم کم سرعت رسیدن به عید داره زیاد میشه. اوضاع سختیه و خیلی از بهانه های کوچک شاد بودن را نمیشه مهیا کرد. اولویتها روز به روز کمتر و سخت تر میشه. با همه کمبودها اندک نور امیدی هنوز در دل مردم سوسو میزنه. خدایا این نور را بیشتر و شعله ورتر کن. شادی مردمم را بیشتر کن. خدایا هیچکس را شرمنده خانواده اش نکن. خدایا دستهای یاری دهنده و مهربان , ...ادامه مطلب

  • به واقع سعدی استاد کلام است

  • زبان در دهان ای خردمند چیستکلید در گنج صاحب هنرچو در بسته باشد چه داند کسیکه جوهر فروش است یا پیله وراگرچه پیش خردمند خامشی ادب استبه وقت مصلحت آن به که در سخن کوشیدو چیز طیرهٔ عقل است، دم فرو بستنبه وقت گفتن و گفتن به وقت خاموشی بخوانید, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها